صبح قریب

صبح قریب
آخرین مطالب

همه عمر برندارم سر ازین خمار و مستی

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۱ ب.ظ




همه عمر بر ندارم سر ازین خمار و مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

آنچه که در ادامه می‌آید شرح حال یکی از این جوانان‌پاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد الرضا ( علیه السلام ) می‌شود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب « کرامات امام رضا از زبان بزرگان » به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل می‌شود :

همه چیز از جشن میلاد شروع می‌شود

... در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا! ؛ به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد :

ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌ الرضا، کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم.

راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم :

ـ معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟

ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم «مسیحیت» است.

ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟

ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.

با تعجب پرسیدم :

ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟!

ـ دعوت شده‌ام که آقای علی ‌بن موسی ‌الرضا ( علیه السلام ) را ملاقات کنم.

ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟

ـ خود ایشان.

دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی ‌بن موسی ‌الرضا ( علیه السلام ) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم :

ـ شما ایشان را دیده‌اید؟

ـ بله سه یا چهار بار.

این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم :

ـ یعنی شما با چشمان خودتان علی‌ بن موسی‌ الرضا ( علیه السلام ) را دیده‌اید؟!

ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا.

ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟

ـ بله، البته.

موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم :

ـ ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی ‌بن موسی الرضا ( علیه السلام ) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟

ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.

معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.

وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.

هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.

وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم. هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام « علی‌ بن موسی ‌الرضا » بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسیدند :

ـ با من کاری دارید؟

من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم :

ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!

ایشان فرمودند :

ـ مرا نشناختی؟! من « علی بن موسی‌ الرضا » هستم.

در جواب گفتم :

ـ علی ‌بن موسی‌ الرضا ؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم ...

فرمودند :

ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ « خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم » ؛ این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم :

ـ در حال حاضر، پیش شما و میهمان شما هستم ؛ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.

ایشان در پاسخ فرمودند :

ـ خب می‌توانی میهمان من باشی.

گفتم :

ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟

فرمودند :

ـ ایران.

گفتم :

ـ کجای ایران؟

فرمودند :

ـ شهری به نام مشهد.

چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم! ، رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم :

ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟!

در پاسخ فرمودند :

ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم.

بعدهم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و فرمودند :

ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی.

وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من فرمودند :

ـ چرا نرفتی بلیطت رو بگیری؟

تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم.

اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت :

ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!

خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیط بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت :

ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است.

بعد هم بلیط را دستم داد، بلیطی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها :

 

... تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو ...

پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن ، گفت :

ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌ بن موسی ‌الرضا ( علیه السلام )، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟

دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید :

ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟...!

گفتم :

ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا ( علیه السلام ) واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام.

گفت :

ـ آخر برای چه؟

گفتم :

ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه ...!

 

جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت :

ـ ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟

برخاستیم و چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم. هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید لذا پرسید :

ـ این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟!

پاسخ دادم :

ـ این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا ( علیه السلام ) به این جا آمده‌اند.

گفت :

ـ اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.

گفتم :

ـ مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟

گفت :

ـ چرا؟

گفتم :

ـ پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.

گفت :

ـ حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟

گفتم :

ـ او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.

به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! ازین رو گفت :

ـ حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند.

گفتم :

ـ نه!

باز گفت :

ـ نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟

گفتم :

ـ نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و...

 

کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.

پرسید :

ـ چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟!

پاسخ دادم :

ـ آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا ( علیه السلام ) داخل آن هست.

دوباره سئوال کرد :

ـ آیا می‌شود او را دید؟

پاسخ دادم :

ـ بله.

او گفت :

ـ چطوری؟

گفتم :

ـ همان گونه که خدا را در دل می‌بینی.

گفت :

ـ بله، درست است.

 

سئوال کردم :

ـ آیا تا به حال حضرت عیسی ( علی نبینا و آله و علیه السلام ) را دیده‌ای؟

پاسخ داد :

ـ بله، بارها، اما در خواب.

من هم ازین پاسخ استفاده کردم و گفتم :

ـ آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.

این را که گفتم پرسید :

ـ حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می‌کند؟

گفتم :

ـ مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمی‌دانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم ( سلام الله علیها ) و حضرت عیسی ( علی نبینا و آله و علیه السلام ) ارتباط برقرار می‌کنی؟

گفت :

ـ خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت می‌کنند...

گفتم :

ـ بله، ارتباطی به نام « تله پاتی »، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟

پاسخ داد :

ـ بله، همین طور است.

پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم :

ـ تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیای.

بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم.

او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت :

ـ آقای علی بن موسی الرضا ...

و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد :

ـ شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...

حدود یک ساعت و نیم با امام رضا ( علیه السلام ) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم :

ـ گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!

گفت :

ـ بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من فرمود : « شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم » .

این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد ...!

بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.

در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم :

ـ با آقای علی بن موسی ‌الرضا ( علیه السلام ) چه صحبت‌هایی کردی؟

گفت :

ـ از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که « اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن »

گفتم : اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام.

آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم :

ـ امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.

ایشان فرمودند :

« به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری »

گفتم :

 اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟

آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح دادند که از حضرت آدم ( علی نبینا و آله و علیه السلام ) آغاز شده و با حضرت محمد ( صلی الله علیه و آله وسلم ) پایان می‌پذیرد، حضرت محمد ( صلی الله علیه و آله وسلم ) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا ( علیه آلاف التحیه و الثناء ) هشتمین جانشین ایشان است و من باید همان‌گونه که حضرت عیسی ( علی نبینا و آله و علیه السلام ) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...

من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم :

ـ خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟

گفت :

ـ بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.

گفتم :

ـ خب، آن پنج اصل چه بودند؟

کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند :

« توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد »

بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت :

ـ من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!

گفتم :

- درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟

گفت :

ـ اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ دین شما چه دینی است؟ و ایشان پاسخ دادند :

« دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد ».

باز گفتم :

ـ خب تو چه کردی؟

در جواب گفت :

ـ من هم به دست ایشان مسلمان شدم.

با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم :

ـ چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟

گفت :

ـ من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آن‌ها مسلمان شدم ...

و آن‌گاه به زبان عربی شکسته گفت :

« اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد ان محمداً رسول الله، و اشهد ان علیاً ولی الله »

من هم خیلی خسته‌اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا ( علیه السلام ) مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید :

ـ کجا می‌روی؟

گفتم :

ـ می‌روم به دیدار آقا علی بن موسی الرضا ( علیه السلام )

گفت :

ـ صبر کن! من هم با تو می‌آیم.

گفتم :

ـ تو که همین چند ساعت قبل با ایشان صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم ...

گفت :

ـ ولی من خیلی حرف‌های دیگر هم دارم که باید با بزنم. حرف‌های من به این زودی‌ها تمام نمی‌شود.

وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت ( علیه السلام ) ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا ( علیه السلام ) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف‌هایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی‌ آنکه کسی قبلاً به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجه‌‌دار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت :

در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا، گفتم :

 

ـ دلم می‌‌خواهد باز هم به دیدار شما بیایم ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۰۶
حسام الدین

نظرات  (۲)

خیلی عالی بود ما گنه کاران رو از دعای خیرتان فراموش نکنید.

التماس دعا حسام الدین

انشاالله که خداوند به ما هم توفیق دهد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">